ياسمين زهراياسمين زهرا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره
نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

❤❤ياس من زهرا❤❤

دختری با روسریه قرمز

بقیه عکسها در ادامه مطلب... -یاسمین خانوم امروز به صورت خیلی واضح گفتن عمه -البته خاله هم خیلی وقتی میگه البته فقط حرف خ رو! وقتی میگیم بگو خاله با غلظت زیاد اینجوری میگه:خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ -خریدای عید یاسمین تموم شد این اولین بار بود که من و بابای یاسمین برا دخترمون لباس مهمونی میگرفتیم و این خیلی برامون لذت بخش بود. -امشب یاسمین غرق در تفکرات خودش بود که عمه زهرا زد روی دکمه تلفن (اسباب بازی یاسمین)و یاسمین خانوم یهو پریدن بالا و ترسیدن و گریههههه . -امشب بابا احسان و عمه زهرا با دهان صدای آهنگ در میاوردن و یاسمین هم تکرار میکرد و سعی میکرد آهنگش رو درست ادا کنه و خیلی خیلی ب...
21 اسفند 1390

شیطونیهای یاسمین زهرا به روایت تصویر

بقیه عکسها در ادامه مطلب...  یاسمین در حال گاز گرفتن دست من بنده خدا! یاسمین در حال الله اکبر  گفتن البته به قول خودش ادااااااااا کلااااااااااااااااااااااغ به قول یاسی دددددددددددددددددددددددررررررر نریز اون سی دی هارو!!!!!!!!!!!!!!!!!!! جوراباشو ببین . ز فکر کنم همه چیز واضحه و نیاز به توضیح نیست!   بدون شرح! یاسمین در حال تشویق کردن خودش . جدیدا تا میگیم یاسمین هورااااااااا یاسی هم میگه هییییییییییییییی و همزمان دست میزنه .البته بعدش هر از ٣٠ ثانیه ای صداش میاد که میگه هیییییییییی و خودش رو تشویق...
19 اسفند 1390

آش دندونی

امروز سه شنبه ١٦ اسفند ١٣٩٠ بالاخره آش دندونی یاسمین جونی رو در نه ماه و نوزده روزگی و ٢٩٤ روزگی خوشگله درست کردیم بعد از ١٦ روز از دراومدن دندونش در روز تولد محمد کوچول. البته اینو بگم که توی شیراز درست کردن آش دندونی رسم نیست و ما تا حالا نه دیده و نه شنیده بودیم که توی شیراز همچین آشی درست کنن اما وقتی فهمیدیم که این آش رو به نیت سلامتی و خوش خبری و ... درست میکنن ما هم گفتیم چه اشکالی داره هم فاله و هم تماشا. البته جشن و مشن و اینا دیگه فکر کنم باعث بدعت بد میشه توی شهر ما که این چیزا رسم نیست. خلاصه چند روزی بود که برنامه درست کردن آش رو داشتیم،‌ حتی یکبار هم کل نخود و لوبیا و ... رو که از بس گذاشته بودیم خیس خورده بود ...
16 اسفند 1390

فقط براي بابايي

بابايي جونم تبريك ميگيم. انشاالله هميشه سالم، شاداب و در خدمت به مردم موفق و مويد باشيد. اينم براي بابايي جون خودم   از طرف همگي ما: ماماني، خاله هدي، خاله سارا، مامان ندا،‌ بابا احسان، عمو عليرضا، ياسمين زهرا و محمد كوچولو ...
15 اسفند 1390

باباجون و يه روز مهم

دوست جوني هام، امروز دوشنبه ١٥ اسفند ١٣٩٠، براي بابايي (باباجون) مامانم يه روز مهمه و البته براي همه خانواده ما (با توجه به اثرات بعديش). ازتون خواهش مي كنم دعا كنين اون چيزي كه واقعاً خير و صلاح بابايي و بعدش همه ماست اتفاق بيفته. خير و صلاح و عاقبت بخيري و نه پشيموني و ... خدايا به بابايي كمك كن تا اون چيزي كه شايسته است نصيبش بشه و اون چيزي كه تو براش بهتر و مناسب تر ميدوني... خدايا توي اين راه باز هم ياريگرش باش... ميدونم كه به حرفاي دلم گوش ميكني و اون چيزي كه بهترينه براش در نظر ميگيري، هرچند كه ممكنه نتيجه اش غير از اون چيزي باشه كه اون ميخواد ولي من به حكمت داده ها و نداده هاي تو اطمينان دارم... خدا جونم باز هم كمكش كن... ا...
15 اسفند 1390

ديروز با ياسمين زهرا

ديروز شنبه 13 اسفند بعد از كار، مستقيم رفتم دنبال ياسمين و مامان ندا. وقتي رسيدم مامان ندا آماده باش در رو باز كرد و رفت بالا تا وسايلشو و البته دخملو رو بياره. من ديدم چراغ آيفونشون روشن شد، به خيال اينكه ندا اينا هستن هي دست تكون ميدادم و ميديدم در ورودي هي تيك تيك ميكنه مثل اينكه يكي فكر ميكرد من پشت در موندم. خلاصه نگو ندا اينا نبودن و نمي دونم اميدوارم همسايه شون بوده باشه و نه خانواده بابايي بابا احسان، چون حركاتم خيلي ضايع بيد!!!   خلاصه ما ديروز رفتيم سراغ دخملو و مامانش. ياسي ناناسي تا منو ديد دوباره بال بال زد و پريد تو بغلم. مامانش وسايلو گذاشت تو ماشين و منم دخمل طلا رو دادم بهش. خانم خانما ذوق مي كرد اساسي و وق...
14 اسفند 1390

فرشته آسموني خاله

ديروز از سركار رفتم دنبال ماماني تا با هم بريم دنبال ياسمين زهرا و مامان ندا. تا رسيديم مامان ندا با دخمله در خونه رو باز كردن و ياسمين از خوشحالي جيغ كشيد و خودشو انداخت تو بغل ماماني.بچه عشق دَدَر و ملوسك ناناس، تا منو پشت فرمون ماشين ديد شروع كرد به جيغ و ذوق و... و من ديدم كه نه! نميشه كه بشه از ماشين اومدم پايين و خوشگله با خوشحالي خودشو انداخت تو بغلم. منم كه جو گرفته بودم ني ني رو بغل كردم و رفتم صندلي كنار راننده نشستم تا ماماني رانندگي كنه و من كيف ياسمين رو ببرم.از بس از ياسمين و كاراش خنديديم كه نگو. بچه انگار تا حالا بيرون نرفته باشه يه سره جيغ ميكشيد و مي خنديد و هر از گاهي سرشو به سمت من مي چرخوند و دوباره ميخنديد. دلم ريش ريش...
11 اسفند 1390